رفتیم چلوکبابی البرز
کلی گفتیم و خندیدیم
آخه من رو دور شوخی کردن بودم و اونقدر بلند میخندیدیم
که یه لحظه متوجه شدیم
همه به ما نگاه میکنن؛ اما نکته جالبش این بود که برگشت گفت:بهزاد میخوام امشب شاد
باشیم و اصلا توجه نکن ::: البته صدای خنده هامون رو یواش کرده بودیم ولی حتی تو راه
پله ها نتونستیم به راحتی به پایین برسیم و ۲ دقیقه ای رو پله ها نشستیم چون اونقدر
خندیده بود دل درد گرفته بود .
خلاصه خیلی حال کردیم.
بعد از اونجا رفتیم بام تهران و چایی رو اونجا خوردیم .
وای خدا هوا چقدر اون بالا خوب بود :::: خنک بود و واقعا چای حال داد
منتها زمان اونقدر زود گذشت که نفهمیدم کی ساعت شده ۲۴ .
ایکاش زمان نمی گذشت و وقت رفتنش نمی رسید .
بیا تبادل لینک
سلام .....
خوش به حالتون ..!
موفق و شاد باشید**